معشوقهی خیالی: قسمت اول
نقطهی شروع همه چیز:
به یاد نمیآورد که اولین بار کی شروع شد، چه زمانی تصور پسری مو مشکی در ذهنش شکل گرفت؟ مهم نبود چقدر فکر کند هرگز به نتیجهای نمیرسید، فقط میدانست که زمانی ناگهان به خود آمد که به شنیدن صدای آرام بخشش درون ذهن ناآرامش عادت کرده بود، به تصور نوازش شیرین دستهایش لابهلای تار موهای بلندش، به تمام خندهها و شیطنتهایش، میدانست این عادت کردن و این حس دوست داشتنی درون قلبش برایش خطرناک است، میدانست او تنها یک توهم است، تمام اینها را میدانست حتی این را که آخر سر کارش به اینجا میکشد اما خب او هم یک آدم عادی نبود، او شیرین بود و اگر قرار بود با کسی غیر از خسرواش باشد با لبخند مرگ را در آغوش میکشید.
سه سال پیش:
او هیچ کس نبود، به معنی واقعی کلمه هیچکس.
نه چهرهای به یاد ماندنی داشت و نه خندههایی که دل کسی را ببرد، نه دانش آموز نمونه و نه دختر خوب خانواده، برای هیچکس خاص و مهم نبود حتی دوستی هم نداشت. او فقط سیرا بود و برعکس اسمش هیچ عشقی در زندگیاش وجود نداشت، شاید تمام اینها باعث شروع این توهم دوست داشتنی روبهرویش بود.
_حرفت اشتباهه سیرا! تو برای من خاص و دوست داشتنی هستی، خندههات باعث میشه تا بهشت برم و گریههات دنیام رو جهنم میکنه.
با نگاهی پر از سوال به پسری که کنار میز تحریرش بر روی تخت رنگ و رو رفتهاش نشسته بود نگاه کرد، میدانست آنجا هیچکس نیست، نه! اگر میخواست با خودش کمی بیشتر رو راست باشد اصلا کسی را آنجا نمیدید اما نمیخواست این را باور کند.
برای اینکه باز مادرش وارد اتاقش نشود و او را بابت درس نخواندن و سر به هواییاش سرزنش نکند با صدایی که حتی خودش هم به سختی میشنیدش لب زد:
_منظورت چیه؟
پسرک خندهی دلنشینش را مهمان چشمان سیرا کرد، از جایش بلند شد، دست راستش را بر روی میزی که رد خراش و نقاشیهای قدیمی کمرنگ شده رویش به چشم میخورد تکیه زد تا وزنش را روی آن بیاندازد. به سمتش خم شد و ضربهی آرامی به شقیقهاش زد، هرچند که سیرا هیچ لمسی را احساس نکرد حتی اندازهی اندکی، با این حال چشمانش را از درد خیالی درون ذهنش بست و به قلب احمق و بیچارهاش که تنها به خاطر نزدیکی بیش از حد این پسر خیالی شروع به تند تپیدن کرده بود لعنتی فرستاد.
_من تمام افکارت رو میخونم کی میخوای یادش بگیری؟ حتی نیاز نیست که حرف بزنی کافیه به کلماتت فکر کنی.
اخم، میان دو ابروی طلایی رنگش نشست. این بار در حالی که با دستش جسم روبهرویش را به سمت تخت هول میداد افکار در هم ریختهاش را جمع کرد و تمرکزش را روی کلمات انتخابیاش گذاشت:
_و این درست نیست تیریس، من گفتم که نیاز به حریم شخصی برای افکارم دارم و حق نداری تو همشون سرک بکشی، حالا هم برو کنار میخوام درس بخونم اگه از این امتحان هم نمرهی خوبی نیارم اون وقت...
جملهاش را نصفه رها کرد، حتی در افکارش هم جرعت بیان آن کلمات را نداشت، اما این باعث نمیشد خاطراتش هم مثل کلماتش گوشهای بنشینند و جلوی چشمانش به حرکت در نیایند.
تیریس که حالا لبخندش محو شده بود به دیوار کنارش چسبید و به تخت تکیه زد، هر دو به یک خاطره فکر میکردند و این دست خودش نبود ناخودآگاه هر دوی آنها یکی بود، پس از ثانیههایی سکوت برای آن که او را از خاطراتش بیرون بکشد با صدایی آرامتر از قبل گفت:
_ولی دست خودم که نیست تو به هر چی فکر کنی تو ذهن منم میاد...
هر چه به پایان جمله نزدیک میشد صدایش بیشتر تحلیل میرفت، وقتی گفت گریههایش دنیایش را جهنم میکند باید اضافه میکرد حتی کوچکترین غمهایش هم همین بلا را بر سرش میآورد.
تا پایان روز دیگر حرفی میانشان زده نشد، هر چند هر دو از این سکوت ناراضی بودند اما خوب میدانستند تلخی این سکوت بهتر از درد کتکهایی است که ممکن بود در صورت خراب کردن امتحان مهمان جان لاغر اندامش شوند.
بعد از شام هشت شب، سیرا هنوز تا ساعاتی از شب مشغول خواندن درسهای فردایش بود. وقتی بالاخره دل از آن کتابهای خستهکننده و تا حد زیادی کشندهاش کند و برای خواب بلند شد، تیریس به شوق کمی صحبت کردن دوبارهی قبل از خواب لبخند به لبش برگشت اما سیرا همان که به تخت رفت و لالایی جیر جیر مانند تختش را که شنید چشمانش برای ورود به دنیای خواب بسته شدند.
لبخند هنوز روی لبهایش مانده اما، حال به تلخی تمام بغضهای نشکستهی دخترک روبهرویش بود. کنارش بر روی تخت نشست اما این بار صدایی از تخت در نیامد، همانطور که چهرهی لاغر و پوست گندم گونش را از نظر میگذراند دست دراز کرد تا موهای طلاییاش را به کنار هول دهد؛ هرچند که دستان خیالیش هرگز حتی به اندازهی میلیمتری آن تار موهای سبک را تکان نمیدادند.
به دست شفافش و چهرهی دخترک پشت دستش نگاه کرد، زمزمهاش آرام بود به گونهای که انگار دختر غرق خواب میتوانست بشنود و بیدار شود.
_من که خواب مهمون چشمام نیست و نیازی بهش ندارم ولی امیدوارم تو خوب بخوابی، منم تا صبح بالا سرت بیدار میمونم و سعی میکنم کابوسات رو ازت دور کنم.
خودش خوب میدانست، به عنوان یک خیال حتی در همین حد هم برای دخترکش از دستش بر نمیآمد اما کمی گول زدن خودش که اشکالی نداشت، نه؟ تازه میتوانست تمام شب به تماشای چهرهاش بنشیند درست مثل تمام شبهای قبل و صبح با لبخند بزرگ و صبح بخیرش برای گذر از روز سخت جدید انرژیای به او دهد.
روز بعد با وجود استرس امتحان به خاطر وجود تیریس به خوبی شروع شده بود و خواب خوب و بدون هیچ رویا و کابوسش هم کم دلیل حال خوبش نبود، در نهایت حتی امتحان را هم به خوبی داده بود، دیگر از این بهتر نمیشد! مطمئن بود نمرهی کامل میگیرد و شاید بالاخره میتوانست اندکی تحسین را در نگاه والدینش ببیند.
با خوردن زنگ اتمام مدرسه سریع کولهاش را بر روی دوشش انداخت و به سمت در خروجی مدرسه حرکت کرد، نیازی نبود با کسی خداحافظی کند چون گاهی میتوانست قسم بخورد خودش هم به همان اندازهی تیریس در کلاس و مدرسهاش نامرئی میشود.
درضمن این که مدت طولانی مقنعه بد رنگش را بر روی سرش تحمل کرده بود دلیل دیگری بود برای این که بخواهد سریعتر از مدرسه، کوچه و خیابانها عبور کند و به خانه و آزادی برسد، هر چند که آزادیاش از یک زندان باعث میشد اسیر زندانی دیگر شود.
در این بین تنها کلمات و صدای سراسر خندهی تیریس بود که کمی حواسش را پرت میکرد.
_هی سیرا اون ابر رو ببین شبیه به پیرمرد چاقی که تو مغازهی جلوی کوچتون میشینه نیست؟
نگاهش را بالا آورد و ابری که به آن اشاره کرده بود را تماشا کرد، هیچ شباهتی نمیدید با این حال خندید، نه به خاطر یادآوری آن مرد چاق بیاعصاب که همیشه هم کمی از پولش را پس نمیداد و باعث میشد مجبور به تحمل سرزنشهای مادرش شود و نه حتی برای نشکستن قلب تیریس، دلیل خندهاش مسری بودن خندههای پسرک روبهرویش بود، مهم نبود چه حالی داشت، هر چقدر خسته، خشمگین، دل شکسته یا پر از درد و کبودی و اشک، خندههای شیرینش میتوانست لبهای خشک و بیرنگش را به خنده وادارد.
این داستان کوتاهم پنج پارت داره و واقعا جزو داستانهای مورد علاقم هستش...
این پارت اولشه، امیدوارم شما هم دوسش داشته باشید و با نظراتتون خوشحالم کنید^-^\
کپی و نشر داستان حتی با ذکر نام نویسنده اما بدون اجازه ممنوع و پیگرد قانونی دارد.
S.S